یکی دو هفته پیش، جهان، شاهدِ برگزاریِ «کنفرانسِ بین المللیِ افغانستان در بُن» بود. این کنفرانس، ده سال پس از کنفرانسِ بین المللیِ بُن در مورد افغانستان، که در سالِ ۲۰۰۱ میلادی برگزار شده بود، راه اندازی گردید. در فاصله بینِ این دو کنفرانس، چندین کنفرانسِ مهمِ بین المللیِ دیگر نیز در رابطه به افغانستان برگزار شده است، که کنفرانسهای توکیو، هاگ، لیسبون، لندن و کابل، از مهمترینِ آنان محسوب میشود.
در سالِ ۲۰۰۱، کنفرانسِ بُن، ادارۀ جدیدِ افغانستانِ بعد از طالبان را به وجود آورد. قبل از آن، افغانستان، دهها سال جنگ، ویرانی، وحشت و استبداد را پشتِ سر گذاشته بود و در زمانِ حکومتِ مجاهدین و طالبان، این کشور، به انزوای جهانی دچار شده بود. امّا، بعد از سقوطِ طالبان (و البته پیشتر از آن، با وقوعِ حادثۀ یازدهمِ سپتامبر)، افغانستان، در محورِ توجه جامعۀ جهانی قرار گرفت. هرچند بدیهی است، که کشورهای مختلفِ جهان، از دریچۀ منافعِ خودِ شان و با دیدگاه کاملاً شخصی به مسألۀ افغانستان نگاه میکردند؛ امّا، نکتۀ مهم برای افغانستان این بود که این کشور، از انزوای وحشتناکِ گذشته بیرون آمد و فرصت یافت که خود را از بدبختیها و مصائبی که در دهه های گذشته دچارش بود، نجات دهد.
افغانستان، بعد از سقوطِ حاکمیتِ طالبان، این شانس را یافت که اجماعِ نسبیِ جامعۀ جهانی را در موردِ مسایلِ خود به دست بیاورد و منافع اش نیز در مسیرِ اهدافِ جامعۀ جهانی قرار گیرد. از این رو میتوان گفت که بیرون آمدنِ افغانستان از انزوای جهانی و قرار گرفتنِ آن در محورِ توجهاتِ کشورهای جهان، یک اتفاق بوده و از آن زمان به بعد، افغانستان به یک عضوِ قابلِ توجه جامعۀ جهانی تبدیل شده است.
مفهومِ جامعۀ جهانی، یک مفهومِ نسبتاً جدید است، که با گسترشِ ارتباطات و روابط میانِ جوامعِ مختلفِ جهان و ایجادِ سازمانِ مللِ متحد، به ویژه با رشدِ سرسام آورِ ارتباطات و وسایلِ ارتباطِ جمعی، به وجود آمده است. میتوان گفت که مفهومِ جامعۀ جهانی، به معنای امروزیِ خود، از اواخرِ قرنِ نوزدهم و اوایلِ قرنِ بیستم پدید آمد و در نیمۀ دومِ قرنِ بیستم، به یک مفهومِ همه گیر در سراسرِ جهان تبدیل شد. اصطلاحِ جامعۀ جهانی بر این نکته اشاره دارد، که هر کشور و هر بخشی از جامعۀ بشریت، عضوِ یک «ابرجامعه» است، که تمامِ جوامع و تمامِ کشورها را در سراسرِ جهان دربر میگیرد. قبلاً، این مفهوم، در سطوحِ کوچکتری که حدِاکثر چند کشورِ همزبان یا همکیش را دربر میگرفت، شناخته میشد. امّا، مفهومِ جامعۀ جهانی، بشر را متوجه این نکته ساخت، که در جهانِ جدید، هیچ انسانی در هیچ گوشه یی از جهان، بی ارتباط با همدیگر نیست و سرنوشتِ کاملاً مستقل و جداگانه ندارد و حوادث و اتفاقاتی که در هرگوشه و کنارِ جهان به وقوع بپیوندد، تأثیراتِ جهانی دارد. این تأثیرات، هم جنبۀ عملی و عقلانی دارد؛ یعنی تأثیراتِ حوادث، عملاً سراسرِ جهان و کُلِ جامعۀ بشریت را متأثر میسازد، و هم جنبه های عاطفی و اخلاقی دارد؛ یعنی نمیتوان به لحاظِ اخلاقی و عاطفی، نسبت به حوادثی که برای بخشی از جامعۀ جهانی اتفاقی می افتد، بی احساس بود و در قبالِ آنها بی مسؤولیتی پیشه کرد.
من در اینجا، به جنبۀ دوم، یعنی به جنبۀ اخلاقی و عاطفیِ روابطِ انسانی، تأکید میکنم و از آن با تعبیرِ «جامعۀ انسانی» یاد میکنم. مفهومِ جامعۀ انسانی، ما را در سطحِ کُلِ بنی آدم، به همدیگر پیوند زده و مصداقِ آن شعرِ معرفِ سعدی ساخته است:
بنی آدم اعضای یک پیکر اند که در آفرینش ز یک جوهر اند
بعد از گذشتِ نزدیک به ۸۰۰ سال از سروده شدنِ این شعر، ما تازه احساس میکنیم که تمامِ افرادِ بشر، در سراسرِ جهان، از هر کیش و مذهب و رنگ و نژاد، جوهرِ واحدی دارند و «اعضای یک پیکرِ» واحد به نامِ جامعه انسانی اند، هرچند که در سطحِ شعار، بارها این سخن را گفته بودیم و این شعر را هم خوانده بودیم.
امّا، متأسفانه، هنوز این احساس، آنقدر جهانی و همگانی نشده است، که ما را از خیالِ خودخواهیها و برتری جوییها و ویرانگریهای همدیگر در امان نگهدارد. هنوز هم کسانی و گروههایی هستند که با توجیهاتِ مختلف، خود را نسبت به دیگران برتر میشمارند و شعارِ جدایی سر میدهند و پیکرِ واحدِ جامعۀ بشری را از هم میگسلند. جنگها و مظالم و نفاق افروزیهایی که هنوز هم در جهانِ ما وجود دارد، ناشی از همین جدایی طلبیِ خودخواهانه و عدمِ درکِ تعلق به پیکرۀ واحدِ جامعۀ انسانی توسطِ آن افراد و گروهها است.
باید دقت کرد که شدتِ احساسِ تعلق و تعهد نسبت به این پیکرۀ واحدِ جامعۀ انسانی، در جوامعِ مختلفِ بشری متفاوت است و البته ارتباطِ نزدیک به سطحِ رشدِ مدنیِ آن جوامع دارد؛ یعنی هرجامعه یی که از لحاظِ مدنی بیشتر رشد کرده باشد، این همپیوندیِ جهانی را بیشتر احساس میکند و آن که رشدِ مدنیِ کمتری داشته باشد، کمتر قادر به درک و احساسِ این همپیوندی است. از این رو است که کسانی هنوز به خود جرأت میدهند که آدم بکشند و یا از کشته شدنِ آدمها خوشحال شوند و لذت ببرند. آدم کُشی، جنایت، نفاق افروزی و شادی از کشته شدنِ آدمها، بیانگرِ بدویت و سطحِ پایینِ رشدِ مدنیِ آنان است. کسی که اندکی احساسِ انسانی و همپیوندیِ انسانی داشته باشد، نمیتواند نسبت به رنج و دردِ آدمهای دیگر در هرگوشۀ جهان، بی احساس باشد؛ مهم نیست که آنها متعلق به کدام کیش و مذهب و آیین و نژاد اند، مهم این است که آنها انسان اند و اعضای جامعۀ بشری میباشند. با این درک و احساس است که بیتِ بعدیِ شعرِ سعدی را میتوان درک کرد و با آن پیوند برقرار نمود:
چو عضوی بدرد آورد روزگار دیگر عضوها را نماند قرار
اینک که افغانستان نیز عضوِ خانوادۀ جامعۀ انسان در سطج جهان شده است، احساسِ همپیوندی و تعلق نسبت به جامعۀ جهانی را در خویش چقدر رشد داده است؟ میتوان این سؤال را از هر جامعه و هر فردِ دیگر نیز کرد، امّا برای ساختنِ یک جامعۀ انسانیِ سالم، آرام و خوشبخت، همانقدر که از دیگران انتظار داریم عضوِ سالمِ جامعۀ انسانی در سطح جهان باشند، باید از خویشتن نیز این سؤال را بپرسیم.
بیتِ آخرِ شعرِ سعدی، تکانۀ شدیدی است، که وجدانِ انسانی و مدنیِ هر فردِ ما را به پرسش میگیرد:
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
با توجه به نکاتِ بالا، جامعۀ جهانی هنوز هم به صورتِ کامل تحقق نیافته است. امّا رشدِ مدنی و تقویتِ وجدانِ انسانی در درونِ هر فردِ انسان و در درونِ هر جامعه میتواند تحققِ آن را تسریع کند و باعثِ آرامش و سعادتِ «بنی آدم» در سطحِ جهان شود.