آزادی اندیشه و گفتار و زنگیِ مستِ شمشیر به دست

رهنورد زریاب

Article2
فرهنگِ لاروس می‌گوید که حافظ شیرازی در سال ۱۳۲۵ میلادی به جهان آمد و در سالِ ۱۳۹۰ میلادی از جهـــــان رفت. [۱] بر این بنیاد، این غزل‌سرای زمانه‌ها، در سدۀ چاردهم میلادی، شصت‌وپنج سال زنده‌گی کرد.
گفته می‌شود که بسیاری از سرودهای رندانه، طنزآمیز و پرخاش‌گرانۀ این قلندرِ آزاده و روشن‌گر، با ردّ و انکار محتسبان و خُرده‌فروشان بازارِ شرع، روبه‌رو بودند و این بی‌دردانِ تُنُک‌مایه، بر بسا از غزل‌های رقصان و دل‌نواز حافظ، مُهرِ شُنعَت و گناه می‌زدند. از جمله، معروف است که غزل شورانگیزِ خواجه، با مطلع:
در همه دَیرِ مغان نیست چو من شیدایی
خـــــرقه جــایی گــروِ بــاده و دفــتر جـایی
سروصدایی فراوان زهدفروشانِ سیه‌دل را برانگیخت و آنان، خواجۀ روشن‌روان و تزویرستیز را، آماجِ خدنگ‌های نفرین و ناسزا ساختند؛ زیرا در مقطعِ این غزل آمده بود:
گر مسلمانی از این است حافظ دارد
آه اگر از پسِ امروز بود فردایی!
بر پایۀ همین بیت، آن کوردلانِ شب‌پرست، بر حافظ خُرده‌‌ها گرفتند و ـ حتّا ـ بر آن پیرِ روشن‌دل، اتهام کفر بستند و نیز، گفته‌اند که شخصِ شاه‌شجاع، بانی این غایله بود. خلاصه این‌که، فریاد سر دادند که خواجۀ شیراز، فرارسیدنِ روز رستاخیز را با دیدۀ شک و گمان نگریسته است ـ زنگیِ مستِ شمشیر به ‌دست، باز هم، خشم‌گین شده بود.
و آورده‌اند که، سرانجام، خرخشۀ این تکفیربازی هول‌ناک، به اندازه‌یی بالا گرفت که زنده‌گی خواجه در خطر افتاد. و اگر گفتۀ امیر تقی‌الدّین را در عرفات‌العاشقین بپذیریم، بر خانۀ حافظ حمله شد تا او را بکشند. بانوان خانه، تمامی آثار و نبشته‌های او را در چاه انداختند تا به دستِ مهاجمان نیفتند.
خواجه، ناچار، به نزدِ شیخ زیدالدّین ابوبکر تایبادی رفت و قصدِ بدخواهان را با او در میان گذاشت. آن شیخ، از بهرِ رهایی خواجه، تدبیری به او بنمود و خواجۀ شیراز، با به‌کاربستنِ همین تدبیر، یعنی با افزودنِ بیتی دیگر ـ پیش از مقطعِ غزل ـ زبانِ بدخواهان و احتساب‌پیشه‌گان را تا اندازه‌یی بست:
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر درِ مَی‌کده‌یی، با دف و نَی، ترسایی:
«گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پس امروز بود فردایی!»
چنان‌که دیده می‌شود، تدبیری که شیخ زین‌الدّین به حافظ نشان داد ـ و خواجه هم آن را استادانه به کار گرفت ـ این بود که آن مقطعِ کفرآمیز غزل را، از زبانِ یک آوازخوانِ مستِ ترساکیش، بیان کند؛ شاید هم به قیاس: «نقلِ کفر، کفر نیست.» [۲]
در واقع، حوزۀ تمدنی ـ فرهنگی ما، در درازای بیش‌تر از هزار سال، گواهِ روی‌دادهای بسیاری از همین گونه بوده است و چه بسا روشن‌دلانِ دگراندیش که، از بهرِ گفته‌ها و نبشته‌های‌شان، آزار دیدند و ـ حتّا ـ جان باختند. سخن‌سرای شُکوه‌مند کشور، واصف باختری، در سرودۀ بیان‌نامۀ وارثانِ زمین اش، با طنزِ تلخی ـ از زبانِ همین کوردلان ـ بر پاره‌یی از این روی‌دادها، اشارت‌های افتخارآمیز (!) دارد:
… و حال آن‌که نیاکانِ ما:
دریاب‌های خون جاری ساخته‌اند
و بر عارفان و فیلسوفان تاخته
و طناب بر گردنِ سُهروردی و عین‌القضاه انداخته
حلّاج را آویخته
و هزاران مردِ جنگی را در نبردِ پورِ سینا برانگیخته
و اگر بریان‌گری از دارالخلافه
به پشتیبانی سنایی برنخاسته بود
چون برّه‌یی
در غزنین
به سیخش می‌کشیدند
و بریانش می‌کردند
نیاکانِ ما، مثنوی را مشنوی خوانده‌اند
و خیّام و حافظ را از همه‌جا رانده… [۳]
و من سخت در شگفتم که آن قلندرِ مجرد [۴] ـ که او نیز در عصرِ سخت نابه‌سامان حافظ می‌زیست ـ با آن‌همه خدنگ‌های مرگ‌آوری که به سوی زهدفروشانِ ریاکار پرتاب می‌کرد ـ چی‌گونه از آن اوضاعِ پُرآزار و جان‌گداز، جان به سلامت به در بُرده بود؛ زیرا بر بنیادِ روایت‌هایی، سده‌یی پیش از این، در شهرِ صددروازه‌یی قونیه ـ که خلقی از همۀ ادیان و اقوام در آن موج می‌زدند ـ صدرالدّین قُونَوِی که از عالمانِ ترازِ اوّل قونیه بود، خداوندگار و شمس و مریدانِ آن دو را پیش‌وایانِ ضلالت می‌خواند و اعلامِ آخر زمان کرده بود و بر سرِ منابر وامصیبتا سر می‌داد و متعصبان را تحریک می‌کرد و این، تنها پشتیبانی و حمایتّ مُحترّفَه و گروه فِتیان بود که خداوندگار و شمس را در امان می‌داشت. [۵]
به باورِ من، حرکتِ اندیشه در حوزۀ تمدنی ـ فرهنگی ما، دایره‌یی بوده است. در درونِ همین دایرۀ ناخجسته و شوم است که گروهی از شب‌پرستان، پورِ سینا را تکفیر می‌کنند؛ علم منطق را، مدخلِ فلسفه و مدخلِ شرّ می‌نامند [۶] و این علم را، علم یهود و نصارا می‌دانند [۷] و ـ حتّا ـ اشکال هندسی، ارقام، نقطه‌ها، خط‌ها، صور فلکیّه و تمامی چیزهایی از این دست را، مقدمۀ انحراف و زندقه می‌پندارند. [۸] در نتیجه، اندیشه ـ در قفس منقولات ـ از پرواز باز می‌ماند و پرّوبالش بسته می‌شود و در درونِ همین دایره، سرگردان می‌گردد و می‌گردد؛ زیرا زنگیِ مستِ شمشیر به دستی، این مرغ پرّان را از پرواز باز می‌دارد و آن را، در همین دایرۀ تنگ، در بند می‌کشد. از همین رو است که می‌بینیم، اندیشه و نگرش‌ها در حوزۀ تمدنی ـ فرهنگی ما، در درازای هزار سال، تحوّلی ژرف و بنیادین نداشته است و تسلّط منقولات و ترس از آن زنگیِ مستِ شمشیر به دست، آدمیّان را، در همان دایرۀ گجسته، در بند نگه داشته است و نیز، همین امروز، به گونۀ روشن، دیده می‌شود که اندیشه‌گران و دگراندیشان، با این زنگیِ مستِ شمشیر به دست، روبه‌رو هستند و با او سرِ جنگ و ستیزه دارند.
در واقع، می‌شود پرسید که چرا چنین بوده است؟ این پرسش، پرسشی است که پاسخ‌دادن به آن دشوار است و سخت بحث‌برانگیز. دریافتن پاسخ به این پرسش ـ شاید ـ نظریۀ طرزِ تولید آسیایی مارکس، نظریۀ استبدادِ شرقی کارل ویتفوگل و نظریۀ کاربُردِ قدرت میشل فوکو، تا اندازه‌یی، راه‌گشا و روشن‌گر باشند.
و امّا، در باخترزمین، حرکتِ اندیشۀ پرتضریس [۹]، ولی رو به جلو بوده است. در همان سدۀ چاردهم میلادی ـ که حافظ در شیراز تازیانۀ تکفیر می‌خورد ـ باخترزمین، به دوره‌های انسان‌باوری [۱۰] و باززایی [۱۱] نزدیک شده بود و سر آن داشت که به سوی بی‌کرانه‌ها پرواز کند و با طوفان‌های جست‌وجوهای دریایی، اصلاحاتِ مذهبی، انقلاب‌های سیاسی و انقلاب‌های صنعتی درآویزد و به عصرِ روشن‌گری و خردباوری [۱۲] برسد که رسید و از پس همۀ این‌‌ها بود که به عصرِ نوگرایی [۱۳] پا گذاشت و امروز، در دورۀ پسانوگرایی و ـ حتّا به روایتی ـ در دورۀ پساپسانوگرایی، گام برمی‌دارد. و ما، با نظرداشت این حرکت‌های تکان‌دهنده و پُرنشیب و فرازِ باخترزمین، با آسانی درمی‌یابیم که حوزۀ تمدنی ـ فرهنگی ما، هیچ یک از این دوره‌ها را سپری نکرده است و نیازموده است.
گفتم که حرکت در باخترزمین، پرتضریس بود و این، می‌رساند که راه این حرکت، سخت دشوارگذر بود و قربانیان بسیاری برجا گذاشت. در این زمینه، همین بسنده خواهد بود که به زنده‌گی تلخِ گالیله و سرنوشتِ دردناکِ جیور دانو برونو و نیز به آدمی‌سوزی‌های دست‌گاه تفتیش عقاید که ـ حتّا ـ تا سدۀ هژدهم، در هسپانیا کار می‌کرد، اشارتی برود. و امّا باخترزمین، با سربازی‌ها و کوشش‌های دانش‌ورانِ نستوهش، این راه پُرخطر را پیمود و به آزادی رسید و خرد را بر همه حوزه‌های زنده‌گی چیره ساخت. [۱۴] و آن زنگیِ مستِ شمشیر به دست را در هم کوبید و از میان برداشت و نیز بت‌ها و بت‌واره‌های گونه‌گون را شکست ـ هرچند، به گفتۀ مارکس، بت‌واره‌های دیگری هستی یافتند که چندان محسوس نیستند؛ امّا با قدرتِ تمام، بر جوامعِ پیش‌رفتۀ سرمایه‌سالار، فرمان‌روایی می‌کنند. [۱۵]
مقولۀ آزادی ـ که آزادی گفتار و آزادی اندیشه، بخشی از آن است ـ در دوره‌های خردباوری، روشن‌گری و نوگرایی پدید آمد، تکامل کرد و در عرصۀ فرهنگ باخترزمین نهادینه شد؛ چنان‌که کارل پوپر، همین آزادی را یکی از سنگ‌پایه‌های نظام مردم‌سالاری می‌داند.
امروز، اگر مقولۀ آزادی ـ با تمامی اصول و فروعش ـ در باخترزمین، بیخی پذیرفته و نهادینه شده است، این مقوله، در کشوری چون کشورِ ما، هرچند در گفتار پذیرفته هم شده باشد، امّا در عمل، با دشواری‌های گونه‌گون روبه‌رو است و در فرآیندِ عمل، چنان مُثله می‌شود که آن داستانِ کبودی زدنِ قزوینی و صورتِ شیرِ خداوندگار بلخ را ـ در دفتر نخست مثنوی ـ به یاد می‌آورد [۱۶]؛ زیرا آن زنگیِ مستِ شمشیر به دست، در این‌جا حیّ و حاضر است و هر دم، آماده است تا ـ خشم‌گنانه و کف بر لب ـ شمشیرِ برّانش را به کار اندازد و پاره‌یی از اندامِ این مقولۀ خجسته و رهایی‌بخش، یعنی آزادی را، ببُرَد و با کینۀ دیرینه، به دور اندازد.
…………………………………………………………………………………..
روی‌کردها:
[۱] Le Petit Larousse
[۲] دیده شود: رهنورد زریاب، … چه‌ها که نوشتیم!، انتشاراتِ عرفان، تهران، ۱۳۸۲، رویه‌های ۷۶ و ۷۷٫
[۳] واصف باختری، بیان‌نامۀ وارثانِ زمین، بنیادِ انتشاراتِ پرنیان، کابل، ۱۳۸۳، رویه‌های ۱۳ و ۱۴٫
[۴] قلندری است مجرد عبید زاکانی
حریفِ خواجه‌گی و مرد کدخدایی نیست!
[۵] سعیده قدس، کیمیا خاتون، نشرِ چشمه، چاپ نهم، تهران، ۱۳۸۵، رویه‌های ۱۸۵ و ۱۹۴٫
[۶] علی دشتی، عقلا برخلاف عقل، به کوشش دکتر مهدی ماحوزی، انتشاراتِ زوّار، تهران، ۱۳۸۵، رویۀ ۲۷٫
[۷] همان، رویۀ ۲۸٫
[۸] همان، رویۀ ۲۲٫
[۹] احسان طبری، واژۀ تضریس را در برابرِ واژۀ فرنگی Zigzag نهاده است و به کار برده است.
[۱۰] Humanism
[۱۱] Renaissance
[۱۲] Rationalism
[۱۳] Modernism
[۱۴] در این زمینه، نگرش‌های انتقادی فرزانه‌گانی چون تیودور ادورنو، ماکس هورکهایمر، ژان فرانسوا لیوتار، پی‌یر بوردیو، نوآم چامسکی و اندیشه‌گرانِ دیگر را، بر عصرِ نوگرایی و مدرنیته، و نیز بر نظام‌های امروزی باخترزمین، نمی‌شود نادیده گرفت و از کنارِ این نگرش‌ها، بی‌پروا گذشت. و این، مسأله‌یی است دیگر.
[۱۵] دیده شود: بابک احمدی، واژه‌نامۀ فلسفی مارکس، نشرِ مرکز، چاپِ چهارم، تهران، ۱۳۸۸، رویه‌های ۴۰ تا ۴۴٫
[۱۶] دلّاک گفت:
شیرِ بی‌دمّ و سرو اشکم که دید؟
این چنین شیری خدا خود نآفرید!
و آزادی مُثله‌شده، شیر بی‌دم و سرو اشکمی است که مونتسکیو، تامس هابز، جان لاک، ژان ژاک روسو، امانویل کانت و دیگر پدیدآورنده‌گانِ این مقوله، از آن چیزی نگفته‌اند و، در واقع، چنین شیری را نمی‌شناختند. می‌شود گفت که این شیرِ نگون‌بخت، با شمشیرِ همان زنگیِ مست، بدین ریختِ ناخوش‌آیند درآمده است.

دیدگاهتان را بنویسید