حسین سرامد
افغانستان، ۹۴ سال قبل، در تأریخ ۲۸ اسد سال ۱۲۹۸ هجری ـ خورشیدی، برابر با ۲۰ اگست ۱۹۱۹ میلادی، استقلال سیاسی خود را از امپراتوری بریتانیای آن روزگار، حاصل نمود و بر زمینۀ مناسبات سیاسی حاکم بر جهان آن روزگار، در هیأت یک کشور آزاد و مستقل درآمد و حاکمّیت مستقل ملیاش به رسمیت شناخته شد. به این مناسبت، این روز در تأریخ رسمی کشور، به نام روز استقلال گرامی داشته میشود و تعطیل عمومی است؛ هرچند سایۀ سنگین ناامنی و جنگ، امکان برگزاری مراسم شایستۀ شأن این روز را از مردم افغانستان گرفته است.
امّا، گذشته از آن که جشن استقلال، یک جشن ملی است و تجلیل از این مناسب، بخشی از هویت سیاسی کشور ما را به عنوان یک کشور مستقل، به نمایش می گذارد؛ استقلال مسالهیی است مربوط و مرتبط به عصر استعمار. درک مفهوم آن نیز در چارچوب روابط و مناسبات حاکم بر جهان در آن عصر، ممکنتر است. غیرقابل انکار است که داشتن استقلال در آن عصر، و در هرعصری، ضرورتی بود و است برای آزاد و شرافتمندانه زیستن؛ زیرا استعمار(و استثمار) در آن عصر، مجال آزاد زیستن را از مردمان کشورهای زیادی در سطح جهان ستانده بود.
امّا، از آن روزگار، زمان زیادی میگذرد و مناسبات جهانی نیز دچار تغییرات و دگردیسیهای بنیادینی شده است. برای درک این تغییرات و تحولات و اتخاذ رویکرد عاقلانهتر و روزآمدتر نسبت به این گونه مناسبات، باید دو نکته را مورد دقت قرار داد:
یکی اینکه استقلال در عصر ما معنای معتدلتر و نسبیشدهتری یافته است. در جهانِ جهانی شده و روابط بینالمللی که اکنون برجهان حاکم است، دیگر هیچ کشوری به طور مطلق مستقل نیست. مسایل زیادی از قبیل ارزشهای حقوق بشر، ارتباطات گستردۀ جهانی و وابستهگی متقابل کشورها به همدیگر در عرصههای مختلف، این استقلال را نسبیتر و معتدلتر از گذشته ساخته است. دیگر حاکمیت مطلق ملی نیز به آن معنایی که در قرن ۱۸ و ۱۹ و در نیمۀ اول قرن ۲۰ تعریف میشد، در عصر ما وجود ندارد. ارزشها و معیارهای جهانی امروز و نیز مسایلی مثل جهانیشدنِ امنیت، اقتصاد، فرهنگ و سیاست، حاکمیت ملی را نیز امری نسبی ساخته است و مناسبات و روابط تازهیی را بر جهان ما حاکم ساخته است. هرچند این دگردیسی در روابط جهانی و مفهوم استقلال و حاکمیت ملی را نظامهای استبدادی و حاکمان خودکامه، و نیز مردمانی که درگیر تعصبات سنتی ـ فرهنگی و مذهبی ـ ایدیولوژیک استند، چندان برنمیتابند؛ ولی این امری است که در جهان ما اتفاق افتاده است. نپذیرفتن آن چشم بستن بر واقعیتهای جهان ما و به انزوا کشاندن خود ما است. پس ما باید هنگام کوبیدن به طبل استقلال، این دگردیسی در مفهوم استقلال را از نظر دور نداریم.
نکتۀ دیگر اینکه رسیدن به استقلال، عین رسیدن به آزادی نیست، و در همان عصر استعمار نیز چنین نبوده است. آزادی، به ظرفیت درونی برای پرورش و پذیرش آن نیز ضرورت دارد. چیزی که بسیاری از کشورهای به استقلال رسیده نداشته اند. به همین خاطر، مردمان آن کشورها، در عین حصول استقلال کشورهای شان، همچنان از آزادی محروم ماندند و چه بسا که در بند استبداد و تبعیض و ستم درون کشوری، بدبختتر و نابودتر شدند.
اکثر کشورهای تحت استعمار در قرن ۱۹ و ۲۰، ضرورت داشتن استقلال در آن عصر را دریافتند و یا به تب استقلالخواهی دچار گشتند، امّا ضرورت داشتن ظرفیت برای پذیرش و پرورش آزادی را درنیافتند. افغانستان نیز در آن عصر، به این تب رایج دچار شد، ولی بسیار زود ظرفیتش برای پذیرش آزادی توسط بنیادگرایان متعصب آن روزگار، به چالش کشیده شد. از اینرو، افغانستان، هرچند بسیار پیشتر از بسیاری کشورهای تحت استعمارِ آن روزگار، استقلال خود را به دست آورد، ولی مانند بسیاری از کشورهای تازه استقلالیافته، نتوانست به معنای واقعی کلمه، آزادی و رهایی را به شهروندانش هدیه کند. این مسأله، هردلیل دیگری هم داشته باشد، به فقدان ظرفیت لازم و کافی برای پذیرش و پرورش آزادی نیز منوط است. هفتاد واندی سال بعد نیز، این ظرفیت را تنظیمهای جهادی و طالبان، دوباره محک زدند و نشان دادند که افغانستان از لحاظ مناسبات اجتماعی و ظرفیت درونی، تغییرِ چندانی نکرده است.
اکنون، پس از نود و اندی سال از حصول استقلال کشور، بهتر است که ظرفیت خود را برای پذیرش و پرورش آزادی، مورد پرسش و سنجش قرار دهیم. این، کاری است که هرچند بسیار دیر شده، ولی ضرورت حیاتی دارد. کاری که نلسون ماندلا، برای افریقای جنوبی انجام داد، الگوی درخشانی است. به قول او، «آزاد بودن، فقط دور انداختن زنجیرها نیست؛ بلکه زندهگی کردن به شیوهیی است که آزادی دیگران را نیز محترم شمارد و ترویج بخشد». وی، از «اخلاص به آزادی» سخن گفت و پس از رسیدن به آزادی، تأکید کرد، که «آزمونِ واقعیِ اخلاص ما به آزادی، تازه شروع شده است». او، در کتاب خاطرات خود به نام «راه دشوار آزادی» مینگارد که «درست همانگونه که ستمدیدهگان باید آزاد شوند، ظالمان نیز باید آزاد گردند. کسی که آزادی کسِ دیگری را از او میگیرد، خودش اسیر تنفر است و در پشت میلههای تعصب و کوتهاندیشی، گرفتار است».
ماندلا، در کشور خود، از این آزمون، سربلند بیرون آمد. ما باید اعتراف کنیم که در آزمونِ اخلاص به آزادی، همواره ناکام بودهایم، هرچند کام مان از این اعتراف تلخ گردد. ما برای نجات از این وضعیت، مجبور به این اعتراف تلخ استیم، و این ناکامی نیز تقدیرِ ما نیست و چارهیی جز«اخلاص به آزادی» نداریم. ماندلا،الگوی خوبی است برای قدم گذاشتن در«راه دشوار آزادی».