قیرغیزهای افغانستان در حصارهای طبیعی کوه بلند پامیر که به بام دنیا موسوم است بود وباش می کنند. آن ها در 4700 متری ارتفاع ازسطح بحر در دشت های پامیر می زیند. باید 4 روز راه را با اسب، غژگاو، شتر و یا خر سفر کنید تا به محل زندگی آن ها برسی. بدون یک راهنمای ماهر پیدا کردن قطن های(محلات زندگی قیرغیزها) غیر ممکن است.

در هر قطن 5 یا 6 فامیل زندگی می کنند. فاصله هر قطن از دیگری از نیم ساعت شروع تا سه ساعت با اسب و غش گاو است.

در دشت های پهناور مرتفع پامیر خانه های از پشم حیوانات ساخته شده است که از دور با چشم غیر مسلح غیر قابل دید است. در قطن ها، خیمه‌های مرکب از پشم، تکه، تکه های چوب و فلز هستند. هر خیمه هم خوابگاه است، هم آشپز خانه، هم انبار و هم مهمان خانه، در حقیقت همه مایحتاج آن ها در زیر یک خیمه جمع آوری شده است.

همه‌ی آن ها مشغول مالداری هستند. زراعت اصلا وجود ندارد، تجارت هم در حد فروش مواشی و فراورده های مالداری است، این فراوردها قبلا بیشتر به پاکستان، اندکی به تاجیکستان و چین قاچاق می شد.

فاصله طبقاتی بین مردم بسیار زیاد است. برخی هزاران مواشی (گوسفند، غژگاو، شتر و اسپ) دارند و برخی دیگر می گویند که مخارج و مصارف شان را بای ها (سرمایه داران) می پردازند.

پس از فقر، اعتیاد بزرگترین مشکل آنها است. از هرکس پرسیدیم گفتند معتاد است. فقط یک خانواده گفتند که معتاد نیستند. بقیه از کودک تا بزرگ معتاد به مواد مخدر هستند. مواد مخدر تنها دوای است که بیمارهای شان تا این اواخر با آن تداوی می شدند.

آن ها می گویند تا دو سال پیش هیچ مرکز صحی نبود. این مشکل به حدی جدی شد که برخی گزارش گران هشدار به انقراض نسل این قوم دادند. مردم محل می گفتند که بیشتر مادران یا در جریان ولادت می مردند یا پیش از ولادت.

حالا یک کلینیک سیار درست شده و یک کلینیک دیگر در دست احداث است، که مردم را امیدوار کرده که مشکلات صحی شان بر طرف شود.

پامیر متشکل از دو بخش است. پامیر کلان که هم‌مرز با تاجیکستان و پامیر کوچک که سرحد مشترک با چین و پاکستان دارد.

پامیر کلان از مرکز واخان (خندود) تا هنوز چهار روز فاصله دارد، هرچند که کار برای باز کردن راه برای وسایط نقلیه ادامه دارد. مردم فعلا در این مسیراز اسپ، غژگاو، شتر و خر استفاده می کنند. پامیر کوچک هم تا همین شش ماه پیش وضعیت مشابهی داشت، اما با تسریع اعمار سرک فیض آباد-چین تا حدی از این مشکل خلاص شده اند.

در مسیر راه

ظهر روز یکشنبه با موتر دربست به هدف اشکاشم از فیض آباد مرکز بدخشان حرکت کردیم. به ما گفتند 6 ساعت فاصله بین اشکاشم و فیض آباد است. دو مسیر به اشکاشم منتهی می شود. یک راه از وردوج می گذرد و دیگری از ولسوالی شهدا/ زردیو. سرک وردوج-اشکاشم پخته و کوتاه است و راه شهدا-ایشکاشم خامه با کوتل های بلند و صعب‌العبور.

به دلیل حضور طالبان ما از رفتن از راه وردوج منصرف شدیم. هرچند دوستان و مردم محل اسرار کردند که از همین راه بروید، طالبان کار ندارند. اما تصمیم گرفتیم از راه مخروبه (کوتل آغرده) برویم.

بالاخره موتر از بهارک راه خود را به سمت زردیو و سرغیلان کج کرد. زردی این نام افسانه‌ای در بین دره پهناور و سرسبزی قرار دارد که دو طرف آن را کوه‌های بلند خشک احاطه کرده است.

در مرکز ولسوالی زردیو بودیم که هوا رو به تاریکی گرایید. همین که از آبادی بیرون شدیم آنچه از آن هراس داشتیم رخ داد. هرچه رفتیم کوتل ها بلندتر شدند و موترما ضعیف‌تر، بالاخره در کوتل خرتیزه دیگر هرچه تلاش کردیم موتر بالا نرفت و بیش از یک ساعت زحمات ما بی نتیجه ماند، تا نزدیک شام هیچ کس پیدا نشد کمک مان کند.

در این کوتل موتر های کوچک (کرولای غرفه‌دار و بی‌غرفه) و موترهای بدون کمک را با تیله (هل دادن) بالا می کنند. ما چون دو نفر بیشتر نبودیم این غیر ممکن بود. تا نزدیک شام منتظر ماندیم تا موتری از راه برسد و ما را کمک کند، اما هیچ خبری نشد. شب دو باره برگشتیم و ساعت 11 شب به بهارک رسیدیم. شب خوف‌ناکی بود.

دوباره برگشتیم به سمت بهارک. سرزمین شهدای زیبا با درخت های بلند و سرسبزش چنان تاریک شده بود که آسمان کمتر به دید می رسید. خلاصه به وحشت‌کده مبدل شده بود.

در مسیر راه فقط اربکی ها بودند، از پولیس و اردو کسی را ندیدیم. مردم محل می‌گفتند اربکی ها به مراتب از طالبان بدتر هستند. این وحشت ما را دوچند می‌کرد.

شب در بهارک در خانه یکی از آشنایان رفتیم و صبح با موتر دیگر به اشکاشم حرکت کردیم و از آنجا به خندود مرکز واخان رفتیم و شب ماندیم.

 سرک خامه اشکاشم -بروغیل پر از خاک و خاک باد بود. با دوستم شوخی می کردم که امشب دیگر نیازی به خوراک نداریم به حد کافی خاک خورده ایم. البته در هر چند کیلومتر روستای سرسبزی بود که تماشای آن خستگی راه را می زدود و ما هم می‌ایستادیم، چای می‌جوشاندیم و عکس می‌گرفتیم.

از بروغیل به منطقه دور افتاده ای به نام بهارک (اولین نقطه شروع پامیر کوچک) راه نمایی شدیم که در آن کارگران سرک فیض آباد- چین بود و باش می کردند. کارگران که آشنا بودند آن شب به گرمی از ما استقبال کردند و روز بعدش (چهارم) با موتر باربری شان ما را روانه‌ی پامیر کردند. ساعت 10 شب به منزلگاه آخری آن‌ها در کنار حوض چقمقتین رسیدیم.

در آنجا یک شرکت ساختمانی مسئوول تعمیر اولین کلینک پامیرها بود. کارگران این شرکت می‌گفتند که اگر با موتر نمی‌آمدید، باید سه روز دیگر در بیابان ها با غژگاو یا اسپ راه می‌پیمودید. در مسیر راه پناه‌گاه های متروکی به چشم می خورد که راهنمایان می گفتند آن‌ها محل شب باش مسافران است.  

آنجا تلفُن نبود. مردم با بیسیم های که فقط 4 یا 5 کیلومتر را پوشش می داد، تماس می گرفتند.

یکی از مسئوولین شرکت با همان تلفُن صدا زد و ما را به قیرغیزهای پامیر وصل کردند،آن‌ها آمدند و ما را با موترسایکل زرنج به قطن های شان بردند.

قطن ها پر از پاروی حیوانات است. بوی پاروی حیوانات ما را بسیار اذیت می‌کرد. غذای را که می‌خوردیم، فکر می‌کردیم همان طعم را می‌دهد.

مسئوول شرکت که اکه خضر احمد نام داشت می‌گفت، زمانی که برای بار اول آمدیم، هر بوجی آرد 8000 افغانی برای مان هزینه داشت. 1300 می‌خریدیم و حدود 6500 افغانی دیگر کرایه می‌پرداختیم تا به اینجا می‌رسید.

او افزود: اما قیرغیزها چون مایحتاج شان را با حیوانات خود شان انتقال می‌دهند این هزینه را سنجش نمی‌کنند. وقتی از آن ها بپرسی همان نرخی را می‌گویند که از خندود خریده اند.

خلاصه

کار ما در ساحه آغاز شد. دیدیم پرسش‌های ما حتا برای مردهای‌شان قابل فهم نیست. یک پسر جوان که تا صنف نهم درس خوانده بود گاهی کمک مان می‌کرد و حرف های ما را به قیرغیزی برای‌شان ترجمه می‌کرد.

تقریبا بزرگترین درخواست و آروزی آن ها مکتب، سواد، صحت و درمان بیماران معتاد شان بود. آن ها می‌گفتند صلح و جنگ به ما ربط ندارد. نه کسی از ما می‌پرسد، نه کسی صدایمان را می‌شنود و نه کسی از ما یاد می‌کند. اگر در همین جا ما را آرام بگذارند، طالب ها و جنگنده ها به این جا نیایند، همین برای ما کافیست. دوست داریم که صلح باشد. کشور ما آرام باشد. اگر آرامی باشد ما حیوانات، قروت و روغن مان را به هموطنان خود مان می‌فروشیم.

در این جا همه معتادند، کودک، زن، مرد، پیر و جوان. فقط یک خانواده گفتند که معتاد ندارند، ولی شکل و شمایل شان مثل معتادها بود.

در اولین قطن بزرگترین آموزگار آن ها یک زن بود. او بیشتر فقط در باره مسائل دینی برای مردم درس می‌داد.

در پامیر از کشت و زرغ و درخت میوه دار و بی میوه خبری نیست. در مدتی که آنجا بودیم از میوه‌جات و سبزی‌جات خبری نبود.

مصاحبه‌های بیشتر: