نویسنده: خالده خرسند
امروزه، حقوقِ زن در افغانستان، موضوعِ بحثهای جدی با ماهیتِ سیاسی ـ دینی شده است. در نشستهایی که پیرامونِ مسایلِ کنونیِ افغانستان، در داخل و یا خارج از کشور تشکیل می شود، حقوقِ زن حجمِ زیادی از گفتار و نوشتار را به خود اختصاص می دهد؛ چرا که در شرایطِ موجود، پژوهش دربارۀ حقوقِ زن، خواست و نیازِ زمانه است و پاسخی است شایسته به پرسشهایی که پیاپی مطرح شده و دهان به دهان، در سطوح و لایه های گوناگونِ جامعه می چرخد.
این درست است که گسترشِ تحقیقات و جمع آوریِ نظرات و آرا در موردِ حقوقِ زن و نقد و بررسیِ آنها، از تشتتها کاسته و سببِ تفاهم و همسویی، یا حدِ ا قل، تحمل می شود؛ ولی متأسفانه در حالِ حاضر، با پژوهشگرانِ حقوقِ زن، به گونه یی برخورد می شود که گویا آنان می خواهند زن و مرد را در برابرِ همدیگر قرار دهند و آتشِ جنگِ جنسیتی را بر می افروزند و بنیانِ خانواده را متزلزل کنند. در حالی که هرگز چنین نیست و آتش افروزِ جنگِ جنسیتی، آن دسته از تأ ویلها و تفاسیری اند، که در ظرفِ زما نی و مکا نیِ امروزِ افغانستان نمی گنجند. تقابل و رو در روییِ زن و مرد، ناشی از عملکردِ این تعابیر به صورتِ قانون است. البته، خشمِ زنان از این نابرابری، گریبانِ مردان را می گیرد و افرادِ جنسِ مذکر را بر کرسیِ اتهام می نشاند.
چنانچه دامنۀ این تحقیقات و مباحثِ بنیادین توسعه یابد، زنان، با مسایلِ مرتبط با جنسیت، خود آگاهانه و عقلایی برخورد می کنند و در می یابند که باید به سراغِ پایگاههای اصلیِ نابرابری رفت.
تعبیرهای شخصی از دین، یکی از چالشهایی است، که باید به طورِ جدی به آن پرداخت. دین می تواند هم به عنوانِ منبعِ نظم و هم به مثابۀ عاملِ دگرگونی تلقی شود. تفسیرها و تعابیرِ آ دمیان از دین، نقشِ اجتماعیِ روشنی به آن می بخشد. به همین دلیل، مطالعاتی که عمدتاً بعد از ماکس وبر ارایه شده اند، تأکیدِ عمده را بر تفسیرها و تعبیرهای دینی می نهند تا خودِ دین. جداسازیِ تفسیرِ دینی، به عنوانِ محصولِ انسانی در شرایطِ معینِ ساختاری، از مقولۀ دین، این نکته را روشن می سازد که تفسیرهای دینی، خود می توانند منبعث از شرایطِ دگرگون سازی باشند، که در جامعه جریان دارد. از سوی دیگر، تفسیرِ دینی در جوامعِ دین محورِ افراطی، بنیادِ اکثرِ ساختارهای اجتماعی را ریخته و در تشکیلِ نوعِ خاصی از مناسباتِ اقتصادی و تأریخِ اقتصادی نقش دارد. در اجتماعاتِ بنیادگرایانۀ د ینی، انگیزه های عمل، تا حدِ زیادی به وسیلۀ برداشتهای مذهبی شکل می گیرند و ساختارهای استبدادی و اجتماعی و دوایرِ تمرکزِ قدرت را به وجود می آورند. در قرائتهای بنیادگرایانه از دین، تأویلهای مذهبیِ مرد محور، به عنوانِ نقطۀ عطف و تمرکز قدرت، مطرح است. به گونۀ مثا ل: طبق این قرائت، مدیریتِ خانواده به عهدۀ مرد بوده و زن، نگهبانِ مال و اقتصاد و پرورش دهندۀ کودکان شمرده می شود. در این نظام، فلسفۀ وجودیِ زن، مادر بودن و پرورش دهنده بودنِ کودکان است. از این نگاه، قدرتِ مردانه، مفهوم « درونی و ظرفیتی » را به خود می گیرد و منشای قدرتِ مرد را تشکیل می دهد. چنانچه وقتی یک مرد می گوید، که: من قدرت دارم یک خانواده را مدیریت کنم، به این معنا نیست که او می تواند یک خانواده را محافظت کند؛ بل او می گوید، ظرفیتِ مدیریت را دارم. قدرتِ مردانه، در مفهومِ «قدرت بر» تحقق می یابد. این نوع قدرت را قدرتِ اجتماعی خوانده اند؛ تواناییِ کنشگر، برای تغییرِ ساختارهای انگیزیشیِ کنشگر یا کنشگرانِ دیگر، به گونۀ تعمدی، تا به بروزِ پیامدهایی منجر شود و به ایجادِ آنها کمک کند. قدرت داشتن بر دیگران، رابطۀ پیچیده یی است و می تواند به شیوه های آشکار و پنهان تحقق یابد. در این نوع قدرت، ساختارِ انگیزه در مقابلِ کنشگر، مجموعۀ کاملِ هزینه ها و منافعی است، که رفتار به شیوۀ خاص را دربر می گیرد، تا حدی که دستکاری در ساختارِ انگیزۀ دیگران را نیز توجیه می کند. تعبیرها و تأویلهای «مردمحور» را رویکردِ اصلیِ دین شمرده و بدینسان، اجتماعاتِ سنتیِ «مردمحور» تشکیل می گردد. جامعۀ سنتی، جامعۀ یکدست و میکانیکی است. در چنین جامعه یی، تعبیرِ دینی نیز یکدست، فاقدِ تنوع و مبتنی بر معیارِ مشابهت است و همواره متکی بر منبعِ واحد و مشخص بوده، در انحصارِ قشرِ معینی به نامِ «روحانیت» قرار داشته است. سنت گرایان، که به شدت با عقلِ جدید درافتاده اند، با تکیه بر متونِ دینی و بدونِ احساسِ نیاز به تفسیرِ نو، هیچ گونه اعتقادی به ضرورتِ بازسازیِ معارفِ دینی ندارند. به نظرِ آنان میراثِ دینیِ ما نیازی به بازسازی ندارد و در صورتِ لزوم تنها گروه خاصی (روحانیان) حقِ تجدیدِ نظر در معارف را دارند و بس! از آنچه گفته آمدیم، روشن می شود، که نابرابریِ حقوقِ زن و مرد در تمرکزِ قدرت نهفته است و یکی از نمودهای آن، تفسیرِ بنیادگرایانه و مردمحورِ دینی از قدرت است. منشای قدرتِ زنان، در فرافگنیِ قدرت و جلوگیری از تمرکزِ آن در دوایرِ محدود نهفته است. زنان و زنانگی، نیاز به کسبِ مشروعیت از پایگاههای اصلیِ قدرت، به اساسِ تفسیر و تأویلهای «انسان محور» دارد. تفاسیری، که در دوایرِ متمرکزِ قدرت نه، بل در فراسوی آن شکل بگیرد.
نقاطِ پراکندۀ قدرت، بنیادی ترین کار برد آن در احیای حقوقِ زنان خواهد بود . استقرارِ قدرت در اعماال و فعالیتهای زنان، با پشتوانۀ «عقلِ جدید» ممکن خواهد بود. «عقلِ متصرف» و بالتبع «نقدِ جدید»، نقدِ بنیادین و متصرفانه خواهد بود. نقدی که به آدمی این اجازه را می دهد تا در اجزای جهان، تغییر و تصرف روا دارد. چرا که در این منظرِ جدید، کتابِ عالم، لزوماً بهترین تألیفِ ممکن را ندارد. چه بسا عقل بتواند آن را از نو بازنویسی کند و علاوه به فهم، به داوری و تصرف نمودن نیز بپردازد. عقلِ نقاد، از همه چیز، قدسیت زدایی می کند. با این عقل، همه چیز از ورای قداست دیده می شود.
مباحثات، حولِ محورِ حقوقِ زنان در کشور، می تواند به گونۀ بنیادین و ریشه یی به دگرگونیهای ملموس و ژرفِ ساختاری منجر شود. البته، در دوره های تحولِ ژرفِ ساختاری، نیروهای برهم زنندۀ ثبات، مسایلِ گیچ کننده و نگران کننده یی را برای شهروندان، خانواده ها، گروهها و به طور کُلی برای مردم پیش می کشند و زندگیِ روزمرۀ شان را زیرِ تأثیر قرار می دهد. این گیچی و سردرگمی، حتا، شاملِ بسیاری از روشنفکران و برنامه ریزان نیز می شود. گرچه نمی توان با جرئت ادعا کرد، که افغانستان در مرحلۀ تحولِ ژرفِ ساختاری است،امّا به یقین گفته می توانیم، که روشنفکران و نخبگانِ کشور دچارِ گیچی و سردرگمی هستند. روشنفکرانِ امروزِ افغانستان و فعالینِ حقوقِ زنان، باید درنظر داشته باشند که جامعه خود مصنوعِ آدمی است، سازمانهای دینی و ساختارِ اجتماعیِ دیندارانه، همراه با دیگر مقولاتِ اجتماعی، به عنوانِ محصولِ کنشِ عاملهای انسانی تصور می شوند. آدمی، صرفاً، یک «انجام دهنده» نیست، که تنها به تکرارِ گذشته بپردازد؛ بل «سازنده یی» است، که در انتظامِ جامعه مشارکت می کند. روشنفکرانِ دینی و غیرِدینی، با طرحِ این پرسش، که چی کسی واجدِ «اقتدارِ تفسیرگری» است، محورِ بحثِ زنان را تعیین خواهند کرد و چالشِ فرا روی گفتمانِ زنان و دین را تا حدودی برطرف خواهند ساخت. یقیناً روشنفکران می توانند با سلبِ تفسیرِ دین به طورِ انحصاری، از عهدۀ افرادِ محدود، مشکلاتِ فراروی عقلِ مدرن را برطرف نمایند.
با وجودی که مباحثِ حقوقِ زن، بسامدِ بالایی در جریاناتِ معاصرِ کشور داشته، امّا باید اعتراف کرد که در نحوۀ طرحِ این گفتمان، چالشهای عمده یی وجود داشته است. این مباحث، در پیوند با نیاز و آگاهیِ جمعیِ زنان به ظهور نرسیده و توسعۀ عقلانیت، که جانمایۀ حرکتها و جنبشهای زنان است، به وجود نیامده است.
در گامِ دوم، انحصارِ تفسیرِ دین نیز یکی از مشکلاتِ عمده بوده است. تفسیرِ دین در انحصار آنانی است که باورهای شان، نوعاً، مبتنی بر یقین و قطعیّت است و یک نظمِ هنجاری و یک سبکِ زندگی را، که مبتنی بر آموزه های خاصی از دین است، تبلیغ و تبشیر می کنند. و این است که باید به گونۀ واضح، بحث بر محورِ زنان و کاوش پیرامونِ مسایلِ آن از دریچۀ دین، از انحصارِ حوزه های علمیه و دارالعلومها کشیده شود و در دایرۀ مباحثِ آزاد، منطقی و خارج از هرگونه تعصب، کج فهمی، نادانی، بنیادگرایی و تأویلهای شخصی انداخته شود.
گذشته نشان داده است، تا زمانی که کاوش پیرامونِ مسایلِ اسلامی و مباحثِ آن، از حیطۀ بحثهای تیوریکِ ذهنی و فنی تجاوز نکرده و به ظهورِ عینی، اجتماعی و ملموس نرسد، هرگز به تحولِ ساختارهای اجتماعی و زیرساختهای درونی و ذهنی منجر نخواهد شد و به یقین که ظهورِ عینیِ این مباحثات در بسترِ مدرنیته، که توسعۀ عقلانیت، جانمایۀ آن است، مشاهده خواهد شد.
توسعۀ عقلانیت، پایه های یقین و قطعیت را به شدت سست کرده و بر تفاوتهای فردی در تفکر و سبکهای زندگی میدان می دهد.
افغانستانِ امروز، در باتلاقِ گونا گونیهای آرا، نظرات و تیوریهای جدید و کهنه ره گم کرده و به دشواری می توان اولویتِ موضوع را برای بحثِ زنان قایل شد. امّا گذار از جامعۀ سنتی و رسیدن به جامعۀ مدرن، مستلزمِ عقلانیتِ مدرن است و زنان و زنانگی، که در طولِ تأریخ بر محورِ قدرتهای ماورای خردِ بشر کوبیده شده است، پُلی است، که استوار بر تفکر، ما را از مطلقگرایی، بی عدالتی و بنیادگراییِ قدرت محور، نجات خواهد داد. ■